سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی محسن بیات( اشعار من )
 
قالب وبلاگ

سلام

امیدوارم حال همه دوستان خوبم، خوب باشه.

1.

خرداد، ماه عجیبیه؛ همیشه تلخی و شیرینی، تو دستهای خرداد، دست به دست میشه.

یه سال انقدر خوبه که به اندازه تمام سال، غم و اندوه سراغت نمیاد....

یه سال انقدر تلخه که شاید تا آخر عمرت، کامت تلخ بمونه....

این عقیده ام شاید بخاطر تجربه های خردادی خودم باشه.

چون حداقل میدونم که پارسال این موقع خیلی خوب بودم، ولی امسال ... نه.


***

2.

این روزها شروع به نوشتن پایان نامه ام کردم. حسابی ذهنم مشغول این موضوع هست، همین هم باعث خشک شدن چشمه ی احساساتم شده.

البته احساس که هست، دل و دماغ شاعری نیست، یا بهتره بگم ازم گرفته شده...


***

3.

تو این یه سال به یه نتیجه ای رسیدم که برآیند برخورد با آدم هایی بوده که خودشون رو از بقیه جامعه، بالاتر و باصطلاح تحصیلکرده و روشنفکر میدونستن. آخرین نمونه اش، شنبه همین هفته بود.

برای دیدن یکی از اساتید رفتم دانشگاه. به طور اتفاقی متوجه شدم که همون روز جلسه کمیته گروه هم هستش. خلاصه صبر کردم تا استادم رو ببینم.

وقتی جلسه تموم شد، یکی از اساتید که بسیار ادعای علم و اخلاق داره، اما بسیار هم بین دانشجوها و حتی اساتید و کارمندان دانشگاه به بی اخلاقی مشهوره، به من با منت و تکبر خاصی گفت:

"کار شما رو با اصرار استاد فلانی قبول کردیم!"

من ازش تشکر کردم و با استادم شروع به صحبت شدم که اون استاد دوباره منو مخاطب خودش کرد و اشکالی رو نسبت به کارم بیان کرد.

من قبول کردم و توضیح دادم که اینطور که شما فکر می کنید نیست، ولی باز هم قبول.

که ناگهان...

ناگهان مثل کتری آب جوش که سر میره، داغ کرد و با پرخاشگری جمله ای رو به من گفت.

خیلی ازش ناراحت شدم. استادی که کنام بود چون نسبت به این حضرت آقا شناخت داشت من رو به آروم بودن و ناراحت نشدن دعوت کرد.

خب خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد. گفتم که این دور از اخلاق و ادب هست و از همچین آدمی بعیده.


خلاصه اینکه، من تنها کسی نبودم که با بی اخلاقی های این استاد روبرو شدم. استادی که خودش رو انقدر دست بالا گرفته که دیگه کسی رو قبول نداره.


یادمه یه بار جمله ای رو یه جایی با این مضمون خوندم:

" از تمام آدمهای بد تشکر می کنم، چون بهم یاد دادن تا مثل اونا نباشم."


من هم از تمام آدمهایی که تو این یه سال یاد دادن مثل اونها نباشم، بسیار سپاسگزارم.


4.


آخرین جمله ام رو میگم و قضاوت با شما:

" تحصیلات، مدرک، موقعیت اجتماعی و ... هیچکدوم فرهنگ انسانی نمیاره، فرهنگی که به هم نوعت با چشم احترام و کرامت نگاه کنی. حتی اگر منافعت، خلاف اون رو اقتضا کنه."

 

5.

و در آخر، یک غزل:

 


 

 

آخرش دار زدی بین دو چشمت من را*
با خودت هیچ نگفتی چه کنم من تنها

باورم نیست هنوز و به خودم می گویم
هرگز این نیست به جز خواب و به جز یک رویا

هر کجا می نگرم یاد تو می افتم و بعد
درد یک بغض بگوید که تو رفته ای با...

آخرین بار نگه کردم و با چشمی خیس
گفتم ای عشق! بمان با من و گفتی آیا؟

می توانم که دل از مهر تو بردارم من؟
گفتم آن روز که هرگز، چه بگویم حالا

دل بریدی و رها کردی و راحت رفتی
اصلا انگار نه انگار که عشقی را ما ...

باز هم با همه بی مهری تو منتظرم
تا به خود آیی و لبخند زنی بر فردا

 چند روزی است که دیگر خبری نیست که نیست
چند قرنی است دلم چشم به راه است، بیا

 

12/2/92


* قبلا تو یه غزل، اینطور گفته بودم:

 " یا دار بزن درون چمشت من را،

یا حکم بده که تا ابد زندانی..."

 



[ جمعه 92/3/10 ] [ 12:0 صبح ] [ محسن بیات ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ